قطره باران

برای درج و روایت مطالب ادبی

قطره باران

برای درج و روایت مطالب ادبی

میانسالی

شما یک میانسال شده اید اگر:
* وقتی یک ماجرای شیرین دوره کودکی یا نوجوانی را به یاد بیاورید و آن را برای بچه هایتان تعریف کنید،و آنها هم متقابلا یادشان بیاید که بارها و بارها این ماجرا را از شما شنیده اند.
* وقتی لازم بدانید نام یک خواننده،یک گروه موزیک،یک کارگردان و... را بارها و بارها با فرزند تان با عبارت تازگیها آشنای:"اون اسمش چی بود"چک کنید.
*وقتی اسمها و مارکها را جابجا بگویید و دنیا و مافیها را متهم کنید که حواس برای آدم باقی نمی گذارند.
* وقتی حوصله و وقت (واقعا؟!)سر و کله زدن با تکنولوژی مزخرف فوق مدرن را نداشته باشید و با بکار گیری عبارت:"دستم بنده،تا من فلان کارو می کنم،تو هم این فیلمو برام دانلود کن"و یا:"دهه،این که خرابه،چه جوری بود؟!"،کار را به فرزندتان بسپارید.
*وقتی فیلم"دونده"امیر نادری را(که فیلم محبوب سالهای جوانیتان بود) بعد از 15-16 سال ببینید و توی دلتان بگویید:"حوصله ام سر رفت!چقدر ورجه-ورجه می کند!"
* وقتی در روابط اجتماعی، جنسیت طرف،برایتان مهم نباشد.
*وقتی شدیدا هنگام حضور در کوچه و خیابان،احساس امنیت اجتماعی کنید!
* وقتی که سوار تاکسی شده اید و به خیال خودتان خیلی هم ترگل – ورگل تشریف داریدو از راننده تاکسی می پرسید:"چقدر تقدیم کنم؟"، مرتیکه که به جای پدر بزرگت است،بگوید:"قابل شوما رو نداره مادر..."یا وقتی رفته اید تعمیرگاه آینه بغل ماشینتان را عوض کنید و تعمیرکار که برای خودش مرد گنده ای است،خجالت نکشد و بگوید:"شومام مثه مادر من،سالمه.نمی خواد عوضش کنی."
*وقتی به شیوه تصاعدی در برابر هر مسئله ای (که پیش از این قابلیت منفجر کردنتان با قدرت تخریب صد در صد را داشت)عبارت آشنای:"ولش کن...زندگی ارزشش را ندارد..." به کار ببرید.
* وقتی عبارات شیرین: "ای روزگااااار..." (یا آه خالی!)را کشف کنید.
*وقتی توی یک جمع بروید و ببینید همه دارند بهتان احترام می گذارند و روی سرشان حلوا – حلوایتان می کنند!

جمله شاعرانه:آه!چقدر میانسالی خوب است!!
تبصره:البته من میانسال نیستم،ولی میانسالها را دوست دارم.آن راننده تاکسی و آن مکانیک هم غلط کردند به بنده گفتند مادر!


شعر های شما

ماندی و من ماندنت را عشق معنا کرده ام
خانه ای از ارزوهایم مهیا کرده ام
بود در چشمان من دنیا بسان قطره ای
اما من این قطره را با عشق دریا کرده ام
در سحرگاهان تو را در قاب عکس یک خیال
دیدم و با دیدن تو خویش بینا کرده ام
راز عشقت را نگاه بی زبانت فاش کرد
من همان چشمان عاشق را تمنا کرده ام
در عبور از کوچه ها از کوی من خواهی گذشت
کوچه عشق را بنگر چه زیبا کرده ام
        

                                                         ستاره

حسنک کجایی

گاو ماما می کرد / گوسفند بع بع می کرد / سگ واق واق می کرد / و همه با هم فریاد می زدند :

حسنک کجایی....... /شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود . / حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید . / او به شهر رفته و در آن جا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند./ او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات ٬ جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. / موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست ٬ چون او به موهای خود گلت می زند . / دیروز که حسنک با کبری چت می کرد٬ کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. / کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند٬ چون او با پتروس چت می کرد . / پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد . / پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. / او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند./ پتروس در حال چت کردن غرق شد. / برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود./اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. / ریز علی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. / ریز علی سردشبود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد./ ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله نداشت. / قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. / کبری و مسافران مردند٬اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. /خانه مثل همیشه سوت و کور بود . / الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی٬ مهمان ناخوانده ندارد . او حتی مهمان خوانده هم ندارد٬ او حوصله ی مهمان ندارد. / او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند . / او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد . / او کلاس بالایی دارد. او فامیل های پولداری دارد. / او آخرین بار که گوشت قرمز خرید ٬چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد ./چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد . / به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد .