قطره باران

برای درج و روایت مطالب ادبی

قطره باران

برای درج و روایت مطالب ادبی

شعر های شما

ماندی و من ماندنت را عشق معنا کرده ام
خانه ای از ارزوهایم مهیا کرده ام
بود در چشمان من دنیا بسان قطره ای
اما من این قطره را با عشق دریا کرده ام
در سحرگاهان تو را در قاب عکس یک خیال
دیدم و با دیدن تو خویش بینا کرده ام
راز عشقت را نگاه بی زبانت فاش کرد
من همان چشمان عاشق را تمنا کرده ام
در عبور از کوچه ها از کوی من خواهی گذشت
کوچه عشق را بنگر چه زیبا کرده ام
        

                                                         ستاره

نظرات 10 + ارسال نظر
ستاره دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:22 ب.ظ

آنشب که دلی بود به میخانه نشستیم . آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم . از آتش دوزخ نهراسیدیم که آن شب . ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

اولی: دکتر به من گفته موقع کارکردن سیگار نکشم. دومی: خوب پس حالا دیگه سیگار نمی کشی. اولی: نه حالا دیگه کار نمیکنم !!!!!

آیا می دانید: زرافه تار صوتی ندارد و لال است و نمیتواند هیچ صدایی از خود در آورد آیا می دانید : گربه و سگ هر کدام پنج گروه خونی دارند و انسان چهار گروه. آیا می دانید: موشهای صحرایی چنان سریع تکثیر پیدا میکنند ،که در عرض هجده ماه دو موش صحرایی قادرند یک میلیون فرزند داشته باشند آیا می دانید: جنین بعد از هفته هفدهم خواب هم میتواند ببیند آیا می دانید: روباهها همه چیز را خاکستری میبیند آیا میدانستی که اسبها در مقابل گاز اشک آور مصون اند قدرت بینایی جغد 82 برابر قدرت دید انسان است

ستاره دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:28 ب.ظ

روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون این که متوجه شود از بین او و مهرش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد: هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی مجنون به خود آمد و گفت : من که عاشق لیلی هستم تو را ندیدم تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین تو و خدایت فاصله انداختم

هدایت فرما ، اگه نشد راه راست را به سمت ما کج فرما خدایا ما را به راه راست

بیا و نقطه پایان به شعر عمر من بگذار تنم دیوار بین ماست ، تنم را از میان بردار

نصیحت انگلیسی: با تمام فقر هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن ... مسلما آنچه که بدست می آید عشق و محبت نیست



ستاره دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:31 ب.ظ

نصیحت انگلیسی: با تمام فقر هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن ... مسلما آنچه که بدست می آید عشق و محبت نیست

باز در کلبه ی عشق ، عکس.عکس تو خنده به لب داشت ولی اشک چشم مرا جاری کرد تو مرا ابری کرد

مرد کلمه را کشف کرد و مکالمه را اختراع کرد. زن مکالمه را کشف کرد و شایعه اختراع شد! * مرد قمار را کشف کرد و کارت‌های بازی را اختراع کرد. زن کارت‌های بازی را کشف کرد و جادوگری اختراع شد! * مرد کشاورزی را کشف کرد و غذا اختراع شد. زن غذا را کشف کرد و رژیم غذایی را اختراع کرد! * مرد دوستی را کشف کرد و عشق اختراع شد. زن عشق را کشف کرد و ازدواج را اختراع کرد! * مرد تجارت را کشف کرد و پول را اختراع کرد. زن پول را کشف کرد و « خرید کردن » اختراع شد! *

ستاره دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:37 ب.ظ

اگه یه روز حس کردی دنیا و آدماش به تو اخم کردن،دلیلشو تو لب های بدون لبخندخودت جستجو کن

وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوب مان چگونه دیده می شویم، معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم.


اگه یه روز چشمات پر اشک شد و دنبال شونه گشتی تا روش گریه کنی..صدام کن قول نمیدم اشکاتو پاک کنم....ولی بمونم..... اگه دنبال خرابه ای بودی که همه نفرتاتو توش دفن کنی..صدام کن قلب من تنها خرابهء وجوده توست منم باهات گریه می کنم.......... اگه دنبال مجسمهء سکوتی بودی تا سرش داد بزنی..صدام کن.. قول می دم ساکت




ستاره دوشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:50 ب.ظ

در زندگی یک رنگ باش فرش از چند رنگی زیر پا افتاده است.

هر کجا هستم، باشم به درک! من که باید بروم! پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین، مال خودت! من نمی دانم نان خشکی چه کم از مجری سیما دارد! تیپ را باید زد! جور دیگر اما... کار را باید جست. کار باید خود پول. کار باید کم و راحت باشد! فک و فامیل که هیچ... با همه مردم شهر پی کار باید رفت! بهترین چیز اتاقی است که از دسته چک و پول پر است! پول را زیر پل و مرکز شهر باید جست! سید خندان یه نفر

زندگی مانند جدولی است که اگر خانه های آن را پر کنید جایزه آن مرگ است




ستاره سه‌شنبه 30 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:20 ب.ظ

با سلام می خوام از این به بعد براتون داستان کوتاه بفرستم امید وارم که خوشتون بیاد

مردم شهر غربى (وستشتات) همگى در این مسأله اتفاق نظر داشتند که او اصلاً به آنها نمى‏خورد. پابرهنه به آنجا آمده بود با کوله‏اى روى پشتش و یک گیتار. همین‏طورى آمده بود به خانه کنسول که حالا خالى بود و او کلید آن را هم داشت.
«از کجا آورده بود؟»
«کلید خانه کنسول؟»
«ولى، او نخواهد...»
همه‏اش گیتار مى‏نواخت و به بچه‏هایى که دورش را گرفته بودند، لبخند مى‏زد. اما بچه‏ها جواب لبخندش را نمى‏دادند، جوان بود و ریش سیاهى هم داشت.
مادران بچه‏هاى خود را از دور و برش صدا مى‏زدند. بچه‏ها هم مجبور مى‏شدند از او دور شوند.
«آدم ندیدین؟»
«اصلاً تو رو به اون چه کار؟»
«ما که باهاش آشنا نیستیم!»
«که تو باهاش حرف زدى!ها!»
یکبار، یک بچه خردسال حدوداً سه ساله که مادرش او را صدا نزده بود، نزدیک مرد ماند و جرأت کرد دو قدمى جلوتر برود؛ مردد انگشتش را به سوى گیتار مرد دراز کند و سیم آن را بنوازد.
مرد گفت: «محکم‏تر!»
کودک سیم را رها کرد. صدایى بلند و درست و حسابى از آن درآمد. هنوز صداى سیمهاى گیتار آرام نگرفته بود که مادر او هم‏صدایش کرد، دوید او را از زمین کَند و هر دو در خانه‏اى در همان نزدیکى ناپدید شدند.
مرد، صبح روز بعد از خانه بیرون آمد، در را قفل کرد، آمد روى چمنها. دانیل، پسرى هفت ساله، با تفنگش آنجا بود. در تفنگش گلوله‏هایى بود که به محض این‏که ماشه آن را مى‏کشیدى، منفجر مى‏شد و صدا مى‏کرد. دانیل با خودش فکر کرد: «اوناهاش مَرد داره مى‏آد. اجازه ندارم باهاش حرف بزنم. آدم بدجنسى است. حتماً بدجنسه، یک مرد بد.» تفنگش را برداشت، گرفت رو به مرد و ماشه آن را چکاند.
ترق! گلوله داخل آن منفجر شد.
مرد لبخندى زد. لحظه‏اى بعد، سینه‏اش را گرفت. دو سه قدم تلوتلوخوران عقب رفت و نقش زمین شد، روى زمین غلتى زد و به پشت خوابید.
سکوت.
دانیل به مرد نگاهى کرد، کمى هم مکث کرد. مرد جُنب نخورد.
دانیل این پا و آن پا کرد، بعد بنا کرد به جیغ زدن و در رفت، دوید داخل خانه‏اش. دو زن آنجا بودند، یکى‏شان مادر دانیل بود.
- «چى شده؟»
به مرد نگاه کردند.
«چه کارت کرده؟»
- «همین حالا به شوهرم گفتم که...»
- «حرف بزن! چه کارت کرده...؟»
- «اوم مُ مرده. من - بهِ‏اش تیر انداختم. من - به - اِش - و او هم مُ مُرد...»
مردم از خانه‏هاى خودشان بیرون آمدند. مردى تفنگ دانیل را از دستش گرفت و مثل متخصص‏ها نگاهى دقیق به آن انداخت، بعد آن را به پسرک پس داد.
گفت: «مزخرفه! فقط یه اسباب‏بازیه! همین! حتى اگر ماشه‏اش رو فشار بدى، چیزى ازش در نمى‏آد!»
مرد جمعیت را به کنارى زد و خود را به مردِ افتاده روى چمنها رساند. بلند و با لحنى جدى پرسید: «چِتونه، آقا؟ حالتون بده؟» جوابى نیامد.
دانیل هق‏هق‏کنان گفت: «اون - مُ مرده - اوون مُمرد... ه...»
مادرش هیس کرد: «ساکت!»
یکى از «وستشتاتیها» گفت: «یه چیزى بگید؟» و کنار مرد چمباتمه زد.
دوباره گفت: «نفسش مى‏آد!» و بلند شد.
بعد از دانیل پرسید: «حالا بیا تعریف کن چى کارش کردى؟ از اول تا آخر!»
مادر دانیل گفت: «راحتش بذارید! مثل همیشه داشته بازى مى‏کرده. این یه تفنگ خیلى ساده و بى‏خطره.»
مرد روى زمین افتاده بود و جُنب نمى‏خورد.
دانیل دوباره بنا کرد به سر و صدا «ای اینجا بود - داشت مى‏رفت. این آدم بَده که -»
مادرش پرسید: «خب، چه کارَت کرد؟»
- «بگو دیگه!»
- «هیچ‏کار! داشت راه مى‏رفت. منم شلیک کردم.»
«به اون؟»
دانیل داد زد: «بله!»
مرد وستشتاتى گفت: «آدم ضعیف‏البُنیه‏اى است. شاید ترسیده یا این‏که قلبش ضعیفه. قضیه فقط همینه!»
مادر دانیل با صداى بلند گفت: «مى‏خواین بگین که دانیل من...!»
- «خب، این خیلى مهم نیست. این دور و برها حتماً پزشکى پیدا مى‏شه.» خانم دکتر ساکن مجتمع مسکونى آن طرف‏تر، همان موقع مى‏رفت ماشینش را از گاراژ دربیاورد. مردم صدایش زدند. به آنها نگاه کرد. اندکى جا خورد. چون نزدیک‏بین بود، متوجه ماجرا نشد. اندکى جلوتر آمد.
«چیزى شده؟ این کیه؟»
«تازه وارد خانه کنسول!»
«همون مرد تازه‏وارد! چش شده؟»
«دانیل بهش شلیک کرده!»
مادر دانیل با عصبانیت غرید: «شلیک! او داشته بازى مى‏کرده، هیچ کارى هم به کار این مردیکه نداشته.»
خانم دکتر پیراهن مرد را کمى بالا کشید، روى قفسه سینه‏اش خم شد. گوشش را چسباند به سینه مرد.
دانیل هق‏هق‏کنان گفت: «اون - مُ مُرده‏س!»
همه داد زدند: «ساکت!»
خانم دکتر گوش خواباند.
بعد بلند شد و گفت: «طبیعى است! قلبش طبیعى کار مى‏کند! آسیب مهمى ندیده.»
مرد دراز کشیده یکهو بلند شد و به حرف آمد: «هیچى‏م نیست!»
نشست. چهارزانو زد و نگاه دوستانه‏اى به جمعیت دور و بر خود کرد.
«سالمم. سالمِ سالم!»
مادر دانیل شگفت‏زده گفت: «عجب مردیکه پررویى!»
مرد «وستشتاتى» فریاد زد: «چى خیال کردید آقاى محترم! مى‏خواید ما را سر کار بذارید؟ که چى؟»
خانم دکتر بلند شد و با عصبانیت به مرد نگاه کرد و پرسید:
«این بازیها دیگه چیه؟»
مرد گفت: «متأسفم، مردم خیلى عجله به خرج دادن و زود شما رو خبر کردن!»
مادر دانیل داد زد: «چه افتضاحى! شاید بچه‏م شوکه مى‏شد. شما حیوونید! شما رذلید! باشه نشونتون مى‏دم!»
مرد که هنوز روى زمین بود، گفت: «نمى‏فهمم چى مى‏گین! بچه شما قصد داشت با من بازى کنه.»
مادر دانیل داد زد: «نه خیر! به شما شلیک کرد!»
«ولى من امیدوارم بازى باشه. یا؟ وقتى تفنگى را دست بچه‏اى مى‏دهند، انتظار دارید با آن چه کار کند؟ طبیعیه بلافاصله به روى یکى شلیک مى‏کند. کسى هم که دوست دارد همبازى بچه شود، خود را مثل مرده‏ها به زمین مى‏اندازد. منم گفتم خب حالا وقتشه. بذار به دل بچه عمل کنم.»
خانم دکتر بدون این‏که حرفى بزند از آنجا رفت. چند نفر از مردم هم دنبالش. بیشترشان سر تکان مى‏دادند و با هم حرف مى‏زدند. حسابى عصبانى بودند، این را به خوبى مى‏شد از قیافه‏هایشان فهمید.
مردِ بر زمین افتاده گفت: «من که از کار شماها سر درنمى‏آرم!»
او هم سرش را تکان مى‏داد.
مردِ وستشتاتى گفت: «متأسفم! ابتکار شما اصلاً خوب نبود! خیلى هم نابجا بود. با این کار، اصلاً در اینجا دوستى پیدا نمى‏کنید! چرا باید بچه‏اى را این‏طور بترسانید؟»
مرد گفت: «قصدم این نبود. اما شاید بشه طور دیگرى همبازى بچه‏ها شد. شاید در بازیهایى بدون تفنگ!»
مرد به مادر دانیل نگاه کرد.
مادر دانیل، اندکى گستاخانه گفت: «این فضولیها به شما نیومده آقا! بچه‏م هر بازى‏اى که بخواد مى‏کنه! بیا، دانیل! تفنگ رو بردار و...»
دانیل داد کشید: «نه!» و تفنگ را برداشت و دور انداخت.
مادر دانیل گفت: «دانیل! زود تفنگ رو بردار و بیا خونه!»
دانیل داد زد: «نه!»
زن همسایه گفت: «مؤدب باش! تو که این‏قدر پُررو نبودى!» دانیل زبانش را براى زن درآورد.
بعد مادر دانیل مچ دستش را سفت گرفت، تفنگ را برداشت و به طرف خانه به راه افتاد.
«خُب، دیدى! دیگه با این‏جور آدما حرف نمى‏زنى‏ها!»
«من باهاش حرف نزدم، فقط بهش شلیک کردم.»
«دیگه به این آدما شلیک هم نباید بکنى! به دوستانت شلیک کن!»

ستاره چهارشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:38 ق.ظ

با سلام
امیدوارم خوب باشید
من براتون داستان کوتاه فرستادم ولی نمی دونم براتون اومد یا نه؟ لطفا در صورت مشاهده ی آن برام آف بذارید یا اون رو روی صفحه وبلاگ نمایش بدهید


با تشکر

سلام ستاره جان
همه ی مطالبی که فرستاده بودی رسید خیلی خیلی متشکرم

به امید دیدار

ستاره جمعه 3 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 03:48 ب.ظ

با سلام امیدوارم خوب باشید

شوکه شده بودم سعی می کردم سیل افکاری را که به ذهنم هجوم می آورد , هضم بکنم. همسرم توجه ام را به قبر کوچک تری کنار قبر پسر, جلب کرد. سنگ آن , درست مثل قبر پسر, از مرمر سیاه ساخته شده , و بر زمین تکیه داده شده بود. کتیبه به آسانی خوانده می شد.
ساوانا 1998
قبرستان را ترک کردیم و مسیر پایین رودخانه را, به سمت خانه مجلل پیش گرفتیم. از اینکه گور کوچکِ کنارِ قبر پسر, متعلق به یک حیوان محبوبِ خانگی بود اصلاً تعجب نکرده بودم. من دقیقاً می دانستم که آن قبر متعلق به چه حیوانی است.
هنوز کاملا شب نشده بود و همسرم خانه را ترک کرده بود تا تعطیلات آخر هفته را, با والدینش در "گرینویل" , سپری کند. از تنها ماندن در آن خانه مجلل, هیجانی شده بودم و در این اندیشه بودم که بهترین دوستانم را از شهر فرا خوانده و از آنها بخواهم که اگر برایشان امکان دارد, مدتی را در اینجا سپری کنند. اما بعد دریافتم که فکر ابلهانه ای است برای مقابله با ترسها, ذهنم را آماده می کردم من باید این سه روز زودگذر , شجاعتم را حفظ می کردم. یک روز گذشت و عصر دومین روز فرا رسید. همه ی روز را در شهر به سر برده , و حالا به خانه رسیده بودم. در طول روز دریافته بودم که کیفم گم شده است و به دنبال آن ساعتها, خانه را گشتم , حدس می زدم که آن را باید هنگام زانو زدن بر علفهای قبرستان قدیمی , انداخته باشم و به خود جرأت دادم که به این بیندیشم که بروم و آنجا را جستجو کنم. برای فردا به آن احتیاج داشتم.
نور کم رنگ خورشید , بر خانه مجلّل می تابید. تا نیم ساعت بعد, هوا کاملاً تاریک می شد با عجله , در مسیر رودخانه, به راه افتادم گفتگو کنا ن و زمزمه کنان , همراه با خواندن سرودهای قدیمی, رفته رفته ،حصار قبرستان , در دیدرس قرار گرفت. و من امیدوار بودم که در کمترین زمان کیفم را پیدا کنم و به سرعت از آنجا خارج شوم. چندی نگذشت که قبرستان به طور کامل , در محدوده ی دید قرار گرفت. از آنچه دیدم ،در جا خشکم زد, آواز های قدیمی, در گلویم ماند. در وسط محوطه ی قبرستان, دو شبح نورانی به چشم می خورد . پسر جوانی آنجا , در حال انداختن یک توپ قرمز، به هوا بود. همینکه توپ از دستش رها شد, یک سگ ، همان( روح آشنا)، به هوا پرید و با مهارت هر چه تمامتر, آن را با دهانش گرفت و آرام بر چمن های نرم, فرود آمد، به طرف پسرک دوید و خودش را در آغوش پسر انداخت.پسر توپ را از دهان سگ گرفت و با شادی , دوباره توپ را به هوا انداخت. سگ هم جستی زد و همان عمل قبلی را بدون نقص تکرار کرد. پسرک روی چمنهای سرد نشست و وقتی سگ , به آهستگی به سمتش بازگشت, او را تنگ در آغوش گرفت و نوازشش کرد .من همانجا در تاریکی ای که مرا محصور کرده بود میخکوب شده بودم، و آن منظره غیر قابل باور را تماشا می کردم و سعی می کردم خودم را متقاعد کنم که آنچه می بینم همان چیزی نیست که قبلاً دیده ام طرح شبح پسر, رفته رفته, کم رنگ تر می شد و طرح شبح سگ, رفته رفته ,روشن تر و پر رنگ تر.همچنان که شبح پسر داشت از جلوی دیدگانم محو می شد ، سگ در چمنهای کنار قبر پسر , چنبر زد و نفس عمیقی کشید تو گویی به خواب رفته است. او ناپدید نشده بود. به خاطر ایستادن زیاد در یکجا , یکمرتبه , متوجه دردی در ساقهایم شدم و دریافتم که باید کمی به خودم تحرک بدهم . چند قدم که به جلو برداشتم ناگهان , روح سگ از جا پرید .توجه اش جلب شد و چشمهای سرخش را به سمت من چرخاند و خرناس تهدید آمیز , و خشمگینانه ای از حنجره اش سر داد برگشتم و به سمت خانه مجلل , تغییر مسیر دادم چاره ای نبود باید بدون کیف پول سر می کردم .حتی پشت سرم را هم نمی توانستم نگاه کنم و بلند بلند دعا می خواندم که سکندری نخورم و به درختی یا چیز دیگری برخورد نکنم .خودم را به جلوی خانه ی مجلل رساندم همان جا که بنز مرسدسم را آنجا پارک کرده بودم و بدون وقت تلف کردن , با ماشین , از در اصلی خارج شدم, و با ویراژ, وارد جاده خاکی شدم. کم کم خانه مجلل ,در پس ستونی از گرد و خاک , از نظر ناپدیدشد. فردا صبح پس از برخواستن از خواب , سعی کردم موقعیتم را دریابم .
اتفاقات شب قبل در ذهنم تازه می شدند .هنوز در مرسدسم بودم که آن را در یک کلیسای مشایخی پروتستانها در جزیره (ادیستو آیلند) پارک‌ کرده بودم .به ساعت مچی‌ام نگاهی انداختم .ساعت 9:00 صبح بود .یک ساعت کارم دیر شده بود و من هنوز لباس غیر رسمی به تن داشتم .مجبور بودم به خانه مجلّل برگردم و لباسهایم را عوض کنم به منشی ام تلفن زدم و از او خواستم که جدول کاری صبحم را لغو کند سپس تصمیم گرفتم به همسرم در "گرینویل" هم تلفن بزنم و اتفاقات شب قبل را برایش بازگو کنم . وقتی ماجرا را برایش گفتم ،باورش نمی شد .با هم به توافق رسیدیم که نمی توانیم به روشهای قبلی ادامه دهیم و باید تدابیری اتخاذ کنیم. باید به دوستم در “ کالیفرنیا” تلفن می زدم و از او می پرسیدم که آیا از ماجراهایی که در خانه مجلل “ویندبروک” اتفاق می افتد آگاهی داشته است یا نه .در حالی که زیر لب, خودم را سرزنش می کردم در جاده خاکی به سمت خانه مجلل به راه افتادم. تا جایی که ممکن بود باید هر چه سریع تر لباسهایم را عوض می کردم و به سر کار بر می گشتم وقتی از در اصلی وارد شدم ، از دیدن منظره ی مقابل در جلویی خانه مجلل, بهت برم داشت, ““جیمز”” “ویندبروک” مالک سابق خانه مجلل , جلوی ایوان خانه , ایستاده بود ظاهراً یک مأمور کفن و دفن , هم کنارش بود ، این را از حضور یک ماشین نعش کش که جلوی چمنزار پارک شده بود, فهمیدم چندین کارگر هم به نرده های جلوی ایوان تکیه داده بودند. سلام و علیکی کردم و منتظر شدم به حرف بیاید
- “ مارکوس” ! از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم از اتفاقات پیش آمده واقعاً متاسفم باید بنشینیم روی یک موضوع مهم با هم بحث کنیم .
من به نشانه ی موافقت سرم را تکان دادم
- از اینکه شما را اینجا می بینم خوشحالم
به همه کارگران و دور و بری ها ، بفرمایی زدم قهوه ای درست کردم و سپس راهنمایی اشان کردم به جلوی ایوان تا استراحت کنند و خودم و ““جیمز”” به صورت خصوصی , صحبت را شروع کردیم
- آمده ام که جسد پسرم را ببرم او در منطقه ای در همین حوالی دفن شده است. می خواهم او را به گورستانی در “ کالیفرنیا” منتقل کنم .نمی توانم حتی دوری از جسدش را هم تحمل کنم
به سرعت با این خواسته ی او موافقت کردم اما همچنانکه به چشمهایش نگاه می کردم ، احساس می کردم حرفهای زیادی برای گفتن دارند. از آن اشباح عجیب ، از آن مناظر مشکوک و آن صداها که ماه قبل شاهدش بودم, برایش گفتم و خواستم برایم توضیح دهد که چرا از وجود قبرستان آگاهم نکرده است و چرا هنگام رفتن, آنقدر عجله کرده به گونه ای که حتی وسایل و اثاثیه خانه را هم با خود نبرده است نفس عمیقی کشیده آهی سر داد وگفت :
- حقیقتاً نمی‌دانم از کجا شروع کنم “ مارکوس” !فکر می کنم بهتر است همه ماجرا را از اول برایتان بازگو کنم .
با مکثی سعی کرد افکارش را جمع کند
- من این خانة‌ مجلل را از پدرم به ارث بردم همانطور که او آن را از پدرش به ارث برده بود و قبل از او هم , به همین ترتیب پسر از پدر, خانه را به ارث برده بود همیشه دوره ی آبستنی همسرم طولانی بوده است .او چهار بار قبل از تولد “جیمی”, کورتاژ کرده بود 0”جیمی” تک‌ فرزند من بود و عاشقانه به او علاقمند بودم.ما از اینکه او داشت مراحل رشد را سپری می کرد خوشحال بودیم, ساعتهای شادی را به ماهی گیری و قایق سواری و بازی های رایجی که به صورت طبیعی پدر و پسر با هم انجام می دهند ,می گذراندیم.
به چشم‌هایش نگاه کردم غم عجیبی در آنها موج می زد
- چند سال قبل, سگ کوچکی برای “جیمی” خریدیم از همان آغاز این دو علاقه عجیبی به یکدیگر پیدا کرده بودند بگونه ای که جدا کردنشان از یکدیگر مشکل بود به خاطر اضافه کار ، در خانه، وقت کمی را با “جیمی” بودم و به نظر می رسید که سگ این شکافها را پر می کند. سگ در حقیقت بهترین دوست او شده بود حدود یک سال قبل , صبح یک روز شنبه به “جیمی” قول داده بودم که او را برای ماهی گیری ببرم اما دریافتم که باید این به روزی دیگر موکول شود چرا که باید حتماً آن روز را به سر کار می رفتم
.”“جیمز”” اندکی سکوت کرد و سپس دستمال جیبی اش را بیرون آورد اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد :
...”جیمی” تصمیم گرفت سگ را بیرون ببرد و به تنهایی روی پل رودخانه به ماهیگیری بپردازد .
همچنان که در برابر کشش طعمه ی قلابش, مقاومت کرده بود ناگهان تعادلش را از دست داده و به داخل رودخانه سقوط کرده بود. او شنا بلد نبود.
"““جیمز”” دوباره سکوت کرد و به دستانش خیره شد .پس از دقایقی دوباره حرفش را پی گرفت .
... جسد تباه شده او را در ساحل رودخانه, حدود نیم مایل دورتر از لنگرگاه "میلر" پیدا کردیم .سگ به نگهبانی بالای سرش ایستاده بود
او را به سکوت فرا خواندم و خواستم که دیگر ادامه ندهد.
- نه ! نه ! من باید تمام ماجرا را برای شما بگویم .من قبلاً قادر به گفتن اینها نبودم. مکثی کرد و دوباره حرفش را پی گرفت.
...”جیمی” را در ساحل رودخانه "ادیستو" دفن کردیم, همان جایی که او به آن عشق می ورزید سگ را با خودمان به خانه آوردیم .از یادگارهای “جیمی” آنچه باقی مانده بود همین سگ بود. خیلی به او علاقه مند شده بودیم .هر شب, سگ, راه اتاق “جیمی” را پیش می گرفت و روی تخت او می لمید .آنجا تنها جایی بود که سگ خوابش می برد .یک روز صبح، که سگ را صدا زدیم جوابی نشنیدیم . وقتی وارد اتاقش شدیم , متوجه شدیم که سگ همانطور که روی تخت “جیمی” به خواب رفته , مرده است .او را هم در همان قبرستان قدیمی, نزدیک “جیمی” دفن کردیم. ضمناً، نام آن سگ " ساوانا" بود.چندی نگذشت که خانه مجلل را ترک کردیم. من شغل دیگری در “ کالیفرنیا” برای خودم دست و پاکردم و از بقیه ماجرا هم که با خبری. هرگز برای بردن اثاثیه نمی توانستم به اینجا برگردم و حتی فکرش را هم نمی کردم که بتوانم دوباره پایم را اینجا بگذارم اینجا به جز خاطرات تلخ چیزی برایم ندارد
بلند شد و همگی در سکوت, از مسیر پایین رودخانه, به سمت قبرستان قدیمی حرکت کردیم همچنان که آرام قدم می زدم , شیئی را , روی سنگ قبر پسر, تشخیص دادم قدری جلوتر رفتم بر سنگ قبر متوجه کیفم شدم نمی توانستم بیاد بیاورم که چگونه آن را اینجا جا گذاشته ام .الان موقع مناسبی برای برداشتنش نبود. حفارها شروع به کار کرده بودند و من کنار دروازه قبرستان ایستاده بودم. یک ساعت بعد هم پسر و هم سگ نبش قبر شده بودند .از این حقیقت شگفت زده شده بودم که سگ با یک تابوت مزین خاکستری به همان سبک و سیاق پسر, دفن شده بود .پس از مدتی , مشخص شد که درِ تابوت پسر باز شده است .مهر روی در تابوت شکسته بود و در پوش آن کمی بالا آمده بود , پدر بیچاره , داشت به زانو در می آمد . مامور کفن و دفن , به جلو خیز برداشت و سعی کرد او را بگیرد. رنگش مثل گچ سفید شده بود. به آهستگی به تابوتِ باز, نزدیک شدم و از آنچه دیدم, مغزم سوت کشید .موهای پشت گردنم به طور کامل راست شده بود! .بدن پسرک, بر کف تابوت تکیه داده شده و با توپِ سرخ رنگی در دست راستش , به نظر می رسید که به خواب عمیقی فرو رفته است. همه چیز درست از آب در آمده بود اما نمی توانستم از مافی الضمیر “جیمز” چیزی دریابم, سعی کرد چیزی بگوید .عرق صورتش را پاک کرد و با بی حالی به حرف در آمد
- توپ اسباب‌بازی مورد علاقه ی سگ بود .توپ را با خودش دفن کردیم !مأمور کفن و دفن خبر داد که در تابوتِ سگ هم باز است .قفل باز شده بود و مهر و موم آن شکسته بود ، رنگ “جیمز” دوباره پرید جسد سگ ,درست مثلِ روزِ اولِ تدفین, سالم بود !
“جیمز” تأکید کرد که او هرگز مومیایی نشده است !هنگام دفن سگ, توپ در تابوت او قرار داده شده بود اما حالا در هیچ کجای تابوت, توپی, مشاهده نمی شد! آنقدر شوکه شده بودم که فکر می کنم تا آن زمان ,هیچ انسانی اندازه ی من شوکه نشده بود .وقتی “جیمز” به تابوت نزدیک شد و بدن سگ را به نرمی بلندکرد, هاج و واج عقب خزیدم .جسدش اصلاً خشک و سفت نبود.سگ را برداشت ,به سمت تابوت بازِ پسر, رفت, سگ را در کنار پسر قرار داد و به آرامی در تابوت را گذاشت. اشک گرمی از گونه هایم سرازیر شد .من و “جیمز” دریافتیم که کار به درستی انجام یافته است .”جیمز” بالای تابوت پسر زانو زد، دستانش را بالا برد و دعای کوتاهی را زمزمه کرد همچنانکه تابوت خالی سگ روی زمین قرار داده ‌شده بود, کیفم را از سنگ قبر برداشتم. تابوت پسر حالا آماده حمل بود .”جیمز” با چشمانی گریان, مرا در آغوش کشید ، و از من خواست که از این مکان محافظت کنم و سپس از من خداحافظی کرد .به گرد و غبارِ پشتِ سرشان, چشم دوختم و فکر می کردم که شاید دارم خواب می بینم اما نه ! همه چیز حقیقت داشت .این به هر حال, شگفت انگیز ترین اتفاق, در زندگی من بود .حالا تقریباً حدود یک سال است که در این خانه ی مجلل زندگی می کنیم .و آن اتفاقات عجیب , دیگر تکرار نمی شوند. قبرستان و باغ, علف کن‌, و تعمیر شده اند و من و همسرم, همه ساعاتمان را در اینجا سپری می کنیم .اتاق خواب پسر, حالا جایش را به اتاق مطالعه ی من داده است و هر بار به این اتاق پا می گذارم, تقریباً انتظار دارم روح چنبر زده ی سگ را, در گوشه ی شرقی اتاق ببینم. می‌دانم او بر نخواهد گشت، او حالا جای گرم و نرمی در آغوش بهترین دوستش یافته است .از این پس, خانه مجلل “ویندبروک” جایی تماشایی خواهد بود

ستاره یکشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 10:01 ق.ظ

باسلام امیدوارم که حالتون خوب باشه
امروز براتون چند متن جالب دارم امیدوارم که لذت ببرید و به لیست جملات کوتاه و خواندنی وبلاگ اضافه کنید


ستاره چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:41 ب.ظ

با سلام
امیدوارم ایام به کام باشد
خواهشمندم جواب نظرهای ارسالی در لینک را هر چه زود تر بدهید .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد