سیب
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره سیب را از باغچه همسایه دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز...
سالهاست که در گوش من آرام،آرام
خش خش گام تو تکرار کنان،
می دهد آزارم
می دهد آزارم و من هنوز اندیشه کنان
غرق این پندارم که چرا؟
که چرا خانه ی کوچک ما سیب نداشت؟!...
شعر از حمید مصدق فرستنده بهاره